رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

26تیر-مسافرت یهویی

سلام پسر گلم بگم برات از چهارشنبه شب که بابا گفت پنجشنبه تعطیلیم ...و ما یکهو تصمیم گرفتیم بریم شمال... خلاصه که من شبانه تند تند وسایلو جمع میکردم...و تو بودی که بی خبر از همه جا من هر اتاقی میرفتم دنبالم میامدی و با ذوق میگفتی مامان داری دنبال چی میگردی؟؟ دنبال اسباب بازی برای من؟؟ آخه تجربه ثابت کرده که برنامه ای را از قبل نباید به تو بگم...چون دل کوچولوی تو طاقت و صبر نداره که بخواد تا صبح فرداش تحمل کنه... خلاصه که پنجشنبه ساعت 7 صبح راه افتادیم... و تو تا وارد ماشین شدی از خواب بیدار شدی و تا خود چالوس یک لحظه هم نخوابیدی...  پیچ و تابهای زیاد جاده چالوس به مذاق تو خوش نمیا...
29 تير 1393

25 تیر- خواب دیدن رادینی ...

سلام همه زندگی من پسرم امروز صبح که از خواب بیدار شدی اومدی بهم گفتی مامان بریم عروسی دیگه... من: کدوم عروسی؟؟ رادین:همونی که الان بودیم... خلاصه که تو خواب دیده بودی عروسی بودیم... گفتم تعریف کن..عروس و داماد چه شکلی بودن؟ رادین:عروس لباسش سفید سفید بود...دور دور بود...همش میرقصیددد داماد هم لباسش(کت و شلوارش) سیاه بود مثل ذغال...اما من سیاه دوست ندارم یا صورتی یا نارنجی یا قرمز... الهیی فدات...ایشالا دامادی خودت جیگرمممم.... خلاصه که ما بفکر لباس و اینا افتادیم با خاله مهسا...گفتیم شاید خواب رادین واقعیت پیدا کنه...اونوقت ما چی بپوشیم... خلاصه که تو وایبر ...
25 تير 1393

21تیر-مامان هنوز زنده ای؟؟؟

سلام همه وجودم.... قربونت برم که کنجکاویت به بالاترین حد خودش رسیده .... چند روز پیش تو تلویزیون گفت ...تو هنوز زنده ای؟؟ تو بهم گفتی مامان هنوز زنده ای یعنی چی؟؟ راستش منم در حال تماشای فیلم بودم و فکرم درست کار نمیکرد...گفتم یعنی حالت خوبه... تو هم قانع شدی و چیزی نگفتی...منم این موضوعو فراموش کردم... تا اینکه چند ساعت بعدش اومدی کنارم و بووسم کردی و گفتی: مامان تو هنوز زنده ای؟؟ من: تو: خلاصه کلی تعجب کردم... اما خب گذشت تا اینکه این موضوع چند بار تکرار شد و منو به فکر برد که چرا همچین حرفی میزنی...پیش خودم میگفتم لابد بچم حس ششم کار کرده و بهش تلقین شد...
21 تير 1393

17 تیر-جام جهانی

سلام گل همیشه بهارم پسرم اینروزای پایانی بازیهای جام جهانی...آخرین بازی مرحله مقدماتی والیبال یکهو جو بازی تو را هم گرفت... بله رادین ما والیبالیست میشود.... سریع رفتی توپتو آوردی و کنار تلویزون که مشغول پخش بازی والیبال ایران و لهستان بود ایستادی و به بابا گفتی بیا والیبال بازی کنیم با هم...  و انصافا که برای بار اول خیللی عااالی بازی کردی.... ماشاا... به پسر ورزشکارم به دایی سهند و دایی سپهر والیبالیستش رفته... و... همچنان شیرین زبونی و افعال را اشتباه تلفظ کردنت ادامه داره... چشمامو بستم = چشمامو بندم چشماتو ببیند = چشماتو بَن...
16 تير 1393

14 تیر- روزانه های من و رادین...

سلام عشقم پسر با هوشم گلم امروز 7امین روز ماه رمضانه... خیلی سخته اینروزای طولانی روزه گرفتن...طفلی اونایی که سرکارم میرن که واویلاست... خلاصه که تو 7 ساعت باید افطار کنی شام و سحری بخوری و میوه و... هم نوش جان کنی...طفلی معده هامون... پسر گلم دوشب پیش اینقدر بارون اومد و هوا عالی شده بود که من و مامی تا سحر بیدار نشستیم و به صدای بارون گوش میدادیم... اینروزا تو تا صبح میشه و بیدار میشی سریع جاد تو (به قول خودت) پهن میکنی و شروع میکنی به ماشین بازی... فلش کارتهای تابلوهای راهنماییتم میاری و ماشا.. که کاربرد همشونم بلدی... اونا را میذاری کنار تابلوهای راهنما...
14 تير 1393

5 تیر- سه تا 3

سلام پسر گلم امروز که روز تولد مامانه...تو هم دقیقا سه سال و سه ماه و سه روزه میشی.... مبارکت باشه گلم...انشاا... تولد 33سالگیتو 3ماهگی و 3 روزگیتو جشن بگیری گلم... اینم کیک مامان و البته رادین پز.... هر کاری میکردم نمیامدی عکس بندازی...بالاخره با کمک شمع اوردمت... آمدی تا شمعو فوت کنی... و در آخرررر.... در حال عکس انداختن بودیم که مامی هم رسید... طبق معمول مامی ما را خجالت داد و تو را سورپرایزززز کرد...با کادوی 3-3-3 روزگی توووو.... ممنون مامی جون... اینروزا هم م...
5 تير 1393
1